مقابلش یک جاده بود . مثل همیشه . چشمانش قرمز بود . مثل همیشه . روحش خسته بود از سختی و دستش مریض بود از نوشتن بیش از حد و جسمش بی حال بود از بی خوابی مفرط . مثل همیشه . همه چیز را باخته بود . مثل همیشه . اما گویی باز هم آن مفهوم گنگی که از آن به عنوان نیمچه امید یاد می کنند در دور دست به چشم می خورد . مثل همیشه . دور دستی که تنها در دو حالت معنی می داد . یا با رد شدن از جاده و رفتن به آن طرف یا با افتادن و ادامه دادن در مسیر جاده . مثل همیشه . آری ، باخته بود با خاطرات و زنده بود با خاطرات . مثل همیشه . باخته بود ولی زنده و ایستاده بود . مثل همیشه .
روی تمام دیوارهای شهرتان بنویسید : هنوز یک عابر زنده است . . .